ماجرای دوستی پیشی و شاپرک و زنبور



















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


داستان های استلا و آستریکس

یک روز پیشی کوچولو خیلی تنها بود و همش اینور و اونور می پرید.یک روز پیشی از خانه بیرون رفت تابه دنبال یک همبازی بگردد.پیشی شاپرک رادید و گفت:

- می یای باهم بازی کنیم؟می خوای اهم دوست بشیم؟

شاپرک لرزید و ترسید و گفت:

- توکی هستی...توکی هستی

پیشی گفت:

- من پیشی هستم.یک بچه گربه که دنبال یک دوست می گرده.

شاپرک گفت:باشه...قبوله...فردا بیا تا باهم بازی کنیم


آنها روز بعد آمدند و باهم بازی کردند.

بعد از مدتی زنبور وزوزی از آنجارد شد دید که پیشی و شاپرک دارند بازی می کنند.از آن دور آنها را نگاه میکرد.دوست داشت با آنهها بازی کند و بخندد.

اما از اینکه پیش آنها برود خجالت می کشید.ناگهان پیشی زنبور را دید و به او گفت:

- می خوای با ما بازی کنی؟

زنبور گفت:

- خیلی دوست دارم.

بعد پیشی و زنبور و شاپرک مشغول بازی شدند.

کم کم صدای خنده و بازی سه دوست خوب در تمام جنگل و سبزه زار پیچید.

پیشی قصه ما به پدر و مادر خود گفت:

- من دو دو.ست خوب پیدا کرده ام.می خواهم این دوستی تا ابد ادامه داشته باشد

و خیلی از این موضوع خوشحال بود.

پایان


نظرات شما عزیزان:

mohammadp73
ساعت3:45---24 مرداد 1392
یادش بخیر...بچگی و دوس پیدا کردناش...



منم دیدم این نظر نداره، خوندم و نظر دادم تا تنها نباشه...
پاسخ:بابا جان این داستانو من ننوشتم حالا هی بزنین تو سرم آستریکس گیر داد منم گذاشتم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+نوشته شده در چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,ساعت1:30توسط استلا و دستیارش آستریکس | |